مادر-پاییز

برگ نارنجیِ پاییز منم

زیرپای تو بیفتم ای کاش

زیرپای تو بگویم با تو

بی تو این عمر نمی شد طی کاش

مهرماه است بیا مثل قدیم

تا دم مدرسه باهم برویم

آنکه در بارش باران آمد

کاش می شد که تو باشی ...هی...کاش

زنگ آخر دم در منتظرم

تا بیایی و به خانه برویم

کاشکی منتظرم نگذاری

آخر ای ماه بگو تا کی کاش

زیر پایت چه بهشتی داری

باد ای کاش بچیند من را

برگ نارنجی پاییز شوم

زیرپای تو بیفتم ای کاش

حامد رفیعی

روستایی زاده

روستایی زاده ای هستم که اصلم گم شده

رنگ من حالا شبیه رنگ این مردم شده

روستایی زاده ای هستم که حالا شهری ام

دانه ای نارس، جدا از ساقه ی گندم شده

کودکی هایم کنار مزرعه خوابیده است

مستِ عطرِ دانه های تازه ی طارُم شده

الفتی داریم دیگر، ما و این شهر شلوغ

داستانِ ما شبیهِ آتش و هیزم شده

مثل آدمهای سرگردان این شهر شلوغ

روستایی زاده ای هستم که اصلم گم شده

حامد رفیعی

امام رضا (ع)

خبرداری که من با کوله باری از گناهانم

به امید تو پای سفره ی افطار می مانم

تو اینجایی کنار سفره ی افطار، زیراکه

دوباره عطر تو پیچیده لای نان و ریحانم

من آن خشتم که کج رفتم رسیدم تا ثریاها

که حتی با نسیمی ساده هم ویرانِ ویرانم

مرا آلوده دامن کاشکی هرگز نَمیرانی

شبی پای همین افطار، پاکم کن بمیرانم

منم مثل شبانی که عبادت را بلد هم نیست

که در حال عبادت هم برایت شعر میخوانم

به دردم می خورَد یک قطره از بخشایشت اما

به دردِ تو نخواهد خورد دریایی از ایمانم

زبانم بند می آید، نیازی هم به گفتن نیست

خبرداری که من با کوله باری از گناهانم...

حامد رفیعی

 

برف زمستان

چه شد که برف زمستان نشست بر موهات؟

به روی جاده ی چالوس وارِ ابروهات

غروب بی تو رسیده، نمی رسی دیگر

هنوز خانه پُر از عطرِ نابِ شب بوهات

همیشه بیشتر از قابِ عکسِ زیبایت

تو را به یاد من آورده اند، داروهات

خیال میکنم امشب شبیه کودکی ام

به خواب می روم آرام، بین بازوهات

به خوابم آمدی و گفتی؛ آی کودکِ من

چه شد که برف زمستان نشست بر موهات؟...

                                 حامد رفیعی

 

دستفروش

غم نان داشته باشی غم جان یعنی چه؟

آنکه سیر است چه داند غم نان یعنی چه؟

پیش آن دستفروشی که خیابانگرد است

لذت بارش باران خزان یعنی چه؟

سقف یک خانه فرو ریخت، تو در خانه‌ی خود

انتظار فرجِ شـاهِ زمـان یعنی چه؟

شک ندارم به عمل هست مسلمان بودن

هی بگوئیم چنین است و چنان! یعنی چه؟

حافظ انصاف بده، با همه ی این اوصاف

"بوی بهبود ز اوضاع جهان" یعنی چه؟

جان عزیز است ولی دستفروشی میگفت؛

غم نان داشته باشی غم جان یعنی چه؟

                                                  حامد رفیعی

اولین بار

اولین باری که رفتم مدرسه همراهِ تو

برق می زد مثل یک الماس، چشم ماهِ تو

ایستادی پایِ در، از زیر قرآن رد شدم

گفته بودی کور باشد چشم هر بدخواهِ تو

از همان ایام، مادر! یاد دادی عشق را

من شدم شاگردِ بازیگوشِ دانشگاهِ تو

در میان صفحه شطرنج قلب ساده ات

تازه سربازی شدم در پیشگاهِ شاهِ تو

دیدی آخر نازنین! نازی که در چشم تو بود

بیشتر از من خدا را کرد خاطرخواهِ تو

قصه ات کوتاه شد، یعنی خدا اینجور خواست

شاعرم کرده است حالا قصه ی کوتاهِ تو

سنگ قبرت را که شُستم از گذشته ها بگو

اولین باری که رفتم مدرسه همراهِ تو...

حامد رفیعی

یک کلمه فقط بگو "جان پدر کجاستی؟"

حال مرا نپرس اگر جان پدر نخواستی

طفلک بیگناه من طعمه گرگ می شود؟

خدای مهربان من! چگونه پس خداستی؟

به شب نگاه میکنم، که مثل من گرفته است

تو ماهِ کابُلی ولی به خاک و خون چراستی؟

تماس ها گرفته ام که یک سلام بشنوم

عروسکم سخن بگو! چه شد که بیصداستی

نپرس حال من ولی تو را به جان من قسم

یک کلمه فقط بگو "جان پدر کجاستی؟"...

                                          حامد رفیعی

پی نوشت: برای همدردی با حمله تروریستی به دانشگاه کابل و برای قلب پدری که بعد از 142 تماس پیامکی از سر ناامیدی فرستاد که "جان پدر کجاستی؟"

 

 

شام غریبان

تنش به خاک و سرش روی نیزه هاست حسین

تنی که چاک شده با سری جداست حسین

شب است، فاطمه در کربلاست، می گردد

به هر طرف نگران است، پس کجاست حسین؟

قسم به شام غریبان حضرت زینب

که صبح یازدهم اوّل عزاست حسین

کسی که حضرت احمد گلوش را بوسید

ببین شهید بریده سر از قفاست حسین

نه گوشواره به گوشی نه گوش روی سر است

کسی بمیرد از این ماجرا، بجاست حسین

خوشا به حال کسی که تو را زیارت کرد

بهشت قطعه ای از خاک کربلاست حسین

علی هنوز غمش را به چاه می گوید

تنش به خاک و سرش روی نیزه هاست حسین...

حامد رفیعی

عباس (ع)

مادر همینکه روضه ی عبّاس می گرفت

انگار خانه عطر گل یاس می گرفت

اصلاً برای سفره ی عبّاس، مادرم

یک جور خاص بود که وسواس می گرفت

روضه به دست های عموجان که می رسید

دل ها چه سنگ بود چه حساس می گرفت

ماه از کنار پنجره ی خانه می گریست

با گریه های مادرم احساس می گرفت

آرام می نشست کبوتر به شانه ام

مادر همینکه روضه ی عبّاس می گرفت...

حامد رفیعی